تفکرات آینده

ساخت وبلاگ
با سلام.به دنیای نیلوبلاگ و وبلاگ جدید خود خوش آمدید.هم اکنون میتوانید از امکانات شگفت انگیز نیلوبلاگ استفاده نمایید و مطالب خود را ارسال نمایید.شما میتوانید قالب و محیط وبلاگ خود را از مدیریت وبلاگ تغییر دهید.با فعالیت در نیلوبلاگ هر روز منتظر مسابقات مختلف و جوایز ویژه باشید. در صورت نیاز به راهنمایی و پشتیبانی از قسمت مدیریت با ما در ارتباط باشید.برای حفظ زیبابی وبلاگ خود میتوانید این پیام تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : وبلاگ,امدید, نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 26 تاريخ : سه شنبه 28 شهريور 1396 ساعت: 13:37

یه روز در کوچه دیدم سربازان دارند رژه میروند و صدای منظم کوبیده شدن زمین میاید .  و صدای نامنظم شلیک گلوله ها .  همه جا را دود و آتش و فقان فرا گرفته بود. من هم در اینجا سهمی دارم . اسلحه را برداشتم و به بیرون پریدم و سعی کردم دیگران را هم برای خاموش کردن فریادمان با خودم همراه کنم . با دو نفر از دو تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 27 تاريخ : جمعه 26 خرداد 1396 ساعت: 1:51

ساعت 6 بعد از ظهر با مایک کنار خیابون وست سند تفلیس واستاده بودیم برای تاکسی . هوا بارونی بود و تاکسی ها کم ... بالاخره اومد و سوار شدیم ... مایک بهم گفت من احساس امنیت نمیکنم گفتم چرا گفت چون راننده به شدت مشکوک میزنه گفتم از چنظر گفت که احتمالا برای اخاذی نقشه داره از ظاهرش معلومه . اسلحه رو در آو تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 32 تاريخ : جمعه 27 اسفند 1395 ساعت: 17:57

یه روز در کوچه دیدم سربازان دارند رژه میروند و صدای منظم کوبیده شدن زمین میاید . و صدای نامنظم شلیک گلوله ها . همه جا را دود و آتش و فقان فرا گرفته بود. من هم در اینجا سهمی دارم . اسلحه را برداشتم و به بیرون پریدم و سعی کردم دیگران را هم برای خاموش کردن فریادمان با خودم همراه کنم . با دو نفر از دوستان قدیمی همراه شدم ولی تعداد ما نسبت به دشمنان به نسبت مور در سبزه زار بود . باز هم دست از تلاش برنداشتم و دیگران رو به اتحاد تشویق کردم . توانستم باز هم نظر افرادی را جلب کنم . پس از چند روز تلاش بی وقفه و به این در و آن در زدن توانستم نیمی از جمعیت ساکن رو در زمره خود بیاورم . آن هارا مسلح کردم و گفتم تا آخرین نفس باید جنگید . اگر کسی نمیخواهد که ایستادگی کند همین الان به زندگی خویش برسد و ما را فراموش کند . چند نفری منصرف شدند اما از بابت روحیه خیالم راحت بود . فردا به استقبال دشمن رفتیم که سرانجامش یا مرگ بود یا کشتن و پیروز شدن . فردا هنگام سپیده دم گردان را آماده کردم و خود و دو دوستم در خط مقدم ایستادیم . به ایستگاه رادیو که تحت اشغال دشمنان بود حمله ور شدیم . نمیدانم چه حسی بود اما خ تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 46 تاريخ : جمعه 29 بهمن 1395 ساعت: 18:13

آنچه از تو می خواهم

یک قلم و دفتر است

تا تو بر آن

قلب های زیبا کشی

و

صورت ها را بیارایی

آنچه از تو میخواهم

قلبی سرشار از ایمان

روحی پر از احساس

کسی در راه است

در راه تو

...

تفکرات آینده...
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 30 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 6:03

در روزی که قدم میزدم و از هوای لطیف دوسلدروف استنشاق میکردم . هنگامی که به رودخانه وسط شهر رسیدم قایقی شکسته دیدم به همراه مردی شکسته او را دیدم و او هم مرا دید و رو برگرداند . گفتم چه شده ای کهن سال ؟ گفت تمام عمرم را صرف خانواده ام کردم اما وقتی گفتم که دیگه توان پول درآوردن ندارم اون ها منو با قایقم من را به این رودخانه انداختند ... اما من خودم را نباختم و این قایق را شکستم . گفتم برای چه ؟ گفت تقدیر میخواست با این قایق سمت نابودی ببره اما من جلوشو گرفتم. بعد با انگشت اشاره به اون طرف پل کرد و کارگاهی را نشان داد. گفتم اون چیست؟ گفت اون امید به زندگیه ... تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : مرد گرسنه و نانوا,بازی مرد گرسنه,عکس مرد گرسنه, نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 26 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 6:03

همیشه آرزوم بود بتونم زندگی افراد رو نجات بدم انسان های بی بضاعت و ناتوان . در دوسلدروف هنگام قدم زدن تو خیابونا این چیزا زیاد دیده میشه . و یه بار این فرصت پیش اومد. رفتم تا مغازه که مقداری خرید کنم دیدم که زنی با لباس های بسیار مندرس وارد مغازه شد و گدایی میکرد. من رفتم تا بهش پولی بدم ولی اون مچم رو گرفت به زمین انداخت بعد تمام پول هامو قاپ زد و رفت . بعد هر چی دنبالش نرسیدم بهش آخرش سوار یه پرادو شد و در رفت . بعد یهو دیدم که یه فقیر دیگه داره گدایی میکنه . اسلحمو در آوردم و با یه گلوله تو مغزش فرستادمش اون دنیا . صدای شلیک به گوش مردم رسید و گزارش به پلیس شد پلیس به سرعت برای دستگیر کردن من اومد من هم اسلحم رو بدست گرفتم . پلیس پیاده شد و گفت اسلحرو بذار زمین من هم اسلحرو به سمتش گرفتم و با یه تیر تو قلبش کارشو ساختم اما اون یکی دیگه با تیر تو پام زد من افتادم ولی به سختی اسلحرو گرفتم سمتش گفتم کارت تمومه مرد ! تیر اصابت کرد به سرش و مرد . لباس های یکی از پلیسارو پوشیدم و سوار ماشینش شدم . با سرعت رفتم به سمت مسیری که پرادو در رفت در مسیر کامیونی حامل مصالح رو دیدم با ماشین جلوشو تفکرات آینده...ادامه مطلب
ما را در سایت تفکرات آینده دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : blets-go-back-to-30-years-ago4 بازدید : 25 تاريخ : شنبه 22 آبان 1395 ساعت: 6:03